رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

نماز فرشته

گلکم سلام وقتی چادر سرم می‌کنم و به نماز می‌ایستم اولش میای و زیر چادرم قایم ( یا به قول خودت گامم) میشی. بعدش میری بیرون و کنارم می‌ایستی و قامت می‌بندی و بعدش هم زیر لب یه چیزایی زمزمه می‌کنی. حتماً حمد و سوره میخونی دیگه. بعدش هم مستقیم میری سجده.( یعنی بی‌خیال رکوع میشی) توی رکعت بعدی هم وقتی من قنوت میگم تو  هم دستای خوشگل کوچولوت رو میبری به آسمون و سرت رو بالا می‌گیری و با صدای بلند میگی: "خدایا" ، و بقیه‌اش رو باز هم زمزمه می‌کنی. وقتی هم که نمازت تموم میشه تسبیح رو برمی‌داری و میگی: مامان من ژکل(ذکر) بگم. من شَبَلات(صلوات) بگم. و دونه‌های تسبیح رو یکی...
8 اسفند 1390

اولین روز سفر حج 2

سلام ماه من نمیدونم چرا قسمت نمیشه که خاطرات حج رو زودتر آپدیت کنم ولی سعی خودم رو می‌کنم. بالاخره بعداز سه ساعت پرواز به فرودگاه جده رسیدیم، از هواپیما مستقیماً بوسیله‌ی یک کریدور وارد ساختمان فرودگاه شدیم. توی یکی از صف‌ها برای پاسپورت چک ایستاده بودیم که یکی از مأمورین وقتی که دید ما بچه‌ی کوچیک همراهمون هست یک گیت دیگه رو هم باز کرد و از ما خواست که بریم اونجا تا کمتر توی صف معطل بشیم. اصلاً از بدرفتاری‌هایی که قبلاً بهمون گفته بودند هم خبری نبود. آقای جوونی که مسؤل چک کردن پاسپورت‌ها بود وقتی داشت مال تو رو چک می‌کرد لبخندی به لبش اومد و با مهربونی نگاهی بهت انداخت. و به این ترتیب اولین مرحله رو ...
28 بهمن 1390

پسر شیرین‌زبون ما

جیگرم سلام این روزها کلی شیرین زبون شدی و با حرفهای خوشگلت حسابی دلبری می‌کنی.حالا من چند نمونه‌اش رو برات اینجا میذارم: مثلاً وقتی که شیطنت می‌کنی و خودت هم می دونی که کار اشتباهی کردی میای تو صورت من یا بابایی و می‌گی: " شلام بابا جونم، شلام مامان شمانه" وقتی اینجوری زبون میریزی بابایی بهت میگه" ای شیطون بلا!" اونوقت خودت هم میگی:" من شیطون بلا هشتم." یا وقتی عکس خودت رو روی دیوار می‌بینی میگی: " عشک من خوشگله، من نفتم آتولی پیش خاله مجان عشک ایختادم."ترجمه : عکس من خوشگله. من رفتم آتلیه پیش خاله مرجان عکس انداختم. یا مثلاً همه‌ی شعرهایی رو که تا حالا برات میخوندیم یا میذاشتیم گوش کنی الان همه ...
24 بهمن 1390

سرما خوردگی

عسل م امان سلام دو سه روزه که سرما خوردی و زیاد حوصله نداری. سرفه و آبریزش و بی‌اشتهایی و بهانه‌گیری و... خودت هم هی راه میری و با لهجه‌ی خاص خودت که نمی‌دونم کجاییه می‌گی: "من ... شَما(سرما) ... خودم(خوردم). امروز با همدیگه رفتیم دکتر. الهی قربونت برم که اینقدر عاقلی و سر دارو خوردن اصلاً چونه نمی‌زنی و در کمال آرامش داروهات رو میخوری. وقتی من و بابایی داشتیم راجع به داروهات صحبت می‌کردیم یک بار اسم شربت "زادیتن" رو به زبون آوردیم، و من نمی‌دونم که شما چجوری شنیدی و فهمیدی که اسم داروی شماست. حالا وقتی میخوام بهت شربت بدم جعبه‌ی اونو دستت می‌گیری و می‌گی: " ژاد...
4 بهمن 1390

عاشق موسیقی

نفسم سلام جونم برات بگه که شما به موسیقی خیلی علاقمند هستی. واسه همینم من مجبورم هر روز آهنگ‌های جدیدی رو ( البته کودکانه) برای شما پیدا کرده و دانلود کنم تا وقتی میام پای کامپیوتر شما به آهنگ‌هات گوش بدی و اجازه بدی من هم یه کارام برسم. وگرنه کلاً کامپیوتر رو باید در اختیار جنابعالی بذارم وخودم پاشم برم. ولی وقتی برات آهنگ میذارم با علاقه گوش میکنی و حس می‌گیری. درست مثل وقتایی که تیتراژ پایانی سریال‌های تلویزیون پخش می‌شه. اون موقع قیافه‌ات خیلی تماشایی میشه عشقکم. عشقکم یعنی عشق کوچولوی من. پی‌نوشت: توی یه هفته،ده روز اخیر کلی لغت به طرز شگفت‌انگیزی به دامنه‌ی لغاتت اضافه شده، طوری...
19 دی 1390

یک، دو، سه،...

عشقم سلام امروز وقتی که داشتم نرمش می‌کردم متوجه شدم که تو هم داری همراه من می‌شماری. اولش فکر کردم که توهم زدم، اما بعد وقتی این کار رو تکرار کردی اطمینان پیدا کردم. بعد خودم باهات تمرین کردم. از یک تا ده فقط 3 و 7 رو بلد نیستی. الهی قربونت برم من اصلاً نمی‌دونم تو کی و کجا یاد گرفتی که بشماری، ولی واقعاً منو شگفت زده کردی. حالا این کار تبدیل شده به یه بازی بین ما. من میگم: یک تو میگی: دو من میگم: سه تو میگی: چا(چهار)، پچ(پنج)، شیش(شش) من میگم: هفت تو میگی: هچت(هشت)، نو(نه)، ده بعدش هم خودت رو تشویق می‌کنی و برای خودت دست می‌زنی. شب که بابایی اومد این بازی رو براش اجرا کردی...
14 دی 1390

تخته جادویی

سلام به روی ماه پسرم دو سه روز پیش با همدیگه رفتیم بیرون و یه تخته جادویی برات خریدم. آخه شما به نقاشی و البته خط‌خطی و همچنین خودکار و مداد خیلی علاقه داری. سر همین موضوع هم چندتا از لباسهات رو خودکاری کردی. به همین دلیل این تخته رو واست خریدم تا هر چقدر دلت می‌خواد نقاشی بکشی و جایی رو هم خط‌خطی نکنی. برگشتنی رفتیم پیش خاله مرجان تا ببینیم عکسهاتو درست کرده یا نه. وقتی می‌خواستیم بیاییم تو نیومدی و با اصرار خواستی پیش خاله و عمو داود بمونی. عمو داود کلی نقاشی روی تخته برات کشید و تو هر بار میخواستی که یه چیز دیگه بکشه. اما من چون شام درست نکرده بودم میخواستم زودتر برگردم و وقتی حریف تو نشدم که باهام بیای قرار...
7 دی 1390

عکاسخونه

ماه من سلام چند روز پیش رفته بودیم آتلیه خاله مرجان. دیدیم یه نی‌نی که خیلی کوچولو بود رو آورده بودن عکس بندازه. خاله مرجان هم کلی عکسهای خوشگل ازش گرفته بود. بعدش من به خاله گفتم خیلی دلم میخواد چندتا عکس جدید از رادین بگیری.( آخه میدونی مامان جون شما چند وقتی بود که با اینکه با خاله خیلی جوری وخیلی دوستش داری اما نمیدونم چرا تا میخواست ازت عکس بگیره گریه‌زاری راه مینداختی و نمیذاشتی این کارو انجام بده. نمی‌دونم شاید از تاریکی اتاق آتلیه می‌ترسیدی.) خاله مرجان هم پیشنهاد کرد که یه بار دیگه امتحان کنیم شاید شما این‌بار همکاری کنی. واسه‌ی همین هم امروز که از خواب بیدار شدی بهت قول دادم که اگه صبحا...
26 آذر 1390

خاطره اولین روز سفر حج 1

سلام به یکی‌یدونه‌ی خودم بهت قول داده بودم که از خاطرات سفر حجمون برات بنویسم. شکر خدا انگار حالا داره این فرصت دست می‌ده.پس سعی می‌کنم ازاین به بعد هر وقت که شد از این تجربه‌ی فوق‌العاده بنویسم. روز پنج‌شنبه نوزدهم خرداد امسال(1390) آغازین روز سفرمون بود. از یکی دو روز قبل ساک‌هامون رو بسته بودیم. قرار بود که ساعت هشت صبح فرودگاه باشیم.واسه همین هم حدود ساعت شش بیدار شدیم وآماده شدیم. بعد هم به‌وسیله‌ی آژ انس رفتیم فرودگاه. آخه روزهای قبل از همه‌ی فامیل خداحافظی کرده بودیم وازشون خواهش کردیم که به زحمت نیفتن و برای بدرقه نیان. اما وقتی به فرودگاه رسیدیم دیدیم که دایی ابراهیم با زن...
22 آذر 1390