رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 23 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

عروسی خاله

سلام درس ت یه ماه پیش چنین روزی عروسی خاله مهسا بود . البته ظاهراً شما خیلی از این قضیه خوشحال نبودی . شاید چون خاله رو خیلی دوست داری و فکر می‌کردی دیگه داری از دستش می‌دی . به خاطر همین هم اون روزا اصلاً حال و حوصله نداشتی و همه‌اش بهانه می‌گرفتی و خلاصه حال ما رو هم جا آوردی . ولی در کل عروسی خیلی خوب برگذار شد و کلّی هم خوش گذشت. در ضمن شما هم خیلی خوش‌تیپ شده بودی، حیفش که زیاد اعصاب نداشتی. قرار بود سه نفری با بابایی بریم آتلیه و عکس بگیریم، آخه اون تاریخ به سالگرد ازدواج من و بابایی هم خیلی نزدیک بود. اما عدم همکاری جنابعالی باعث شد که از این موضوع صرفنظر کنیم. ولی اشکال نداره مامان جون ما...
20 آذر 1390

من و ماشین لباسشویی

نفسم سلام چند روز پیش وقتی بابایی مشغول تماشای تلویزیون بود موقعی که می‌خواست کانال رو عوض کنه هرچی دنبال کنترل گشت اونو پیدا نکرد. بالاخره بعد از کلی جستجو توی ماشین لباسشویی پیداش کردیم وفهمیدیم که دسته گل جنابعالیه . امروز هم من وقتی که ماشین لباسشویی رو روشن کردم دیدم حین کار کردن صداهای عجیبی از توش میاد. وقتی بررسی کردم دیدم بازم زیر سر شما آقای محترمه. میدونی چرا؟ چون مجسمه‌ی آهن‌ربایی رو که روی اون بوده انداخته بودی توش ومن هم متوجه نشدم و ماشین رو روشن کردم. البته اتفاقی بای ماشین و آهن ربا نیفتاد ولی تا موقعی که شستشو تموم بشه صدای ترق‌پوروق از اون تو می‌اومد. کلاً شما به این ما...
17 آذر 1390

یه تحول

سلام ده بیست روزیه که دیگه بهت شیر نمی‌دم. آخه اصلاً غذا نمی‌خوردی ، وزنت هم به جای اینکه اضافه بشه کم می‌شد . بعد از اینکه با آقای دکتر مشورت کردم تصمیم این شد که دیگه از شیر بگیریمت. حالا خدا رو شکر هم بهتر غذا می‌خوری و هم مجبوری شیر پاستوریزه بخوری. عزیزم تویی که تا حالا بلد نبودی با شیشه شیر بخوری حالا خودت سراغشو می‌گیری . صبح که که از خواب بلند می‌شی اول باید یه شیشه شیرعسل بخوری، بعدش تازه سرحال می‌شی. عزیزم تو خیلی قوی وخیلی راحت با این مسأله کنار اومدی.واقعاً ما رو شگفت‌زده کردی چون انتظار نداشتیم که به این خوبی قبول کنی. فقط یکی دو شب سراغشو گرفتی و بعد هم وقتی دیدی خبری نیست مثل یه ...
11 آذر 1390

فرهنگ لغات

گل من سلام امروز می‌خوام درباره‌ی کلماتی که تا حالا یاد گرفتی برات بنویسم. پسر گلم هیچ می‌دونی چقدر شیرین‌زبون شدی؟ وقتی کلمات رو به زبون خودت ادا می‌کنی خیلی خواستنی‌تر می‌شی. آخه می‌دونی تو فرهنگ لغات خاص خودتو داری و بعضی وقتا  برای بعضی چیزا یه کلماتی رو بکار می‌بری که نمی‌دونم از کجا میاریشون مادر ؟ حالا یه چندتایی رو تا جایی که ذهنم یاری بکنه برات می‌نویسم: هگوش(خرگوش)، گوبه(گربه)، دوده(جوجه)، هَگی(خاله)آخه من نمی‌دونم چه ربطی داره مادر جون؟ ، ولی کلمه‌ی عمو رو خوب بلدی و تا همین چند روز پیش کلاً به همه‌ی آقایون از جمله «باباحاجی» و دایی&zwn...
7 آذر 1390

اسم من آداست

عسلم سلام مدتیه که اسم خودت رو یاد گرفتی ( البته به زبون خودت ), و وقتی که ازت می‌پرسیم اسمت چیه؟ جواب می‌دی : «آدا». یا هر عکسی از خودت رو که روی در و دیوار می‌بینی یا اگه خودت رو تو آینه ببینی فوراً می‌گی « آدا». البته فکر می‌کنی که همه‌ی بچه‌ها اسمشون همینه و هر بچه‌ای رو که ببینی یا هر چیزی که مربوط به بچه‌ها بشه بهش می‌گی « آدا ». البته به نظرم این موضوع فقط مر بوط به تو نباشه چون امیرحسین جون هم پارسال که اندازه‌ی الان تو بود به همه‌ی بچه‌ها واز جمله خود تو می‌گفت: «امیر». عزیزم شما دیکشنری مربوط به خودت رو داری...
31 تير 1390

آب‌بازی

سلام, سلام, سلام چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ حتماً می‌گی چرا اینقدر دیر به دیر میام! خوب تقصیر خودته مامان جون! آخه شما اصلاً نمی‌ذاری که ما به کامپیوتر نزدیک بشیم. اگه روشنش بکنیم باید فقط خودت پاش بشینی. حتی دو سه روز پیش که بعدازظهر خوابیده بودی تا اومدم روشنش کنم نمی‌دونم کی توی خواب بهت خبر داد ، یهو من دیدم یه موجود کوچولو تیک‌تیک داره میاد به طرفم، وقتی هم رسیدی با یه قیافه‌ی کاملاً حق به جانب با زبون خودت بهم فهموندی که باید از جات بلند بشم تا شما به کارهای مهمت برسی مادر. الهی قربون خودت و اون قیافه‌ی حق به جانبت و اون کارهای مهمت برم. جونم برات بگه که توی این روزهای گرم تابستون شما هم...
29 تير 1390

بعد از یک غیبت طولانی

پسر عزیزم سلام مدت زیادیه که فرصت نکردم برات مطلب بنویسم, آخه چند وقتی خیلی سرمون شلوغ بود. یه مدت که مشغول تهیه‌ی مقدمات سفر حجمون بودیم. حدود دو هفته هم که خود سفر طول کشید وبعد از اون هم مهمون و خستگی سفر و جمع وجور و متعاقبات سفر. برای همین اصلاً نتونستم که سری به وبلاگت بزنم.  البته دلایل دیگه‌ای هم وجود داشت مثلاً اینکه چون روزها خیلی کار داشتم نمی‌شد بیام و شب‌ها هم به علت خستگی حالشو نداشتم. روزهایی هم که وقت داشته باشم خود جنابعالی اجازه نمی‌فرمایین. آخه به محض اینکه کامپیوتر روشن میشه میای می‌شینی پشتش و دیگه کسی حق نداره بهش نزدیک بشه قربان. تازه الان هم دیگه بعد از اینکه بابایی کلی ماس...
18 تير 1390

داستان پسرک پانزده ماهه

پسر نازم سلام امروز چهارده ماهت تموم شد و وارد پانزده ماهگی شدی. در حال حاضر 6 تا دندون داری ( 3تا پایین، 3تا بالا)، بازی‌های لی‌لی حوضک و کلاغ‌پر رو هم علاوه بر بازی‌هایی که قبلاً برات نوشتم یاد گرفتی. وقتی هم که شعر ببعی میگه بع‌بع رو برات می‌خونیم همراهی می‌کنی وجواب می‌دی. اگر هم ازت بپرسیم که مامان یا بابا یا خودت یا هر کس دیگه رو هم چند‌تا دوست داری؟ جواب میدی :" ده تا". الهی قربونت برم که تبعیض قائل نمی‌شی و همه رو به یک اندازه دوست داری. هر چیزی رو هم که بخوای به سمتش اشاره می‌کنی و می گی: " بده".هر وقت هم که ازت بپرسیم فلان چیز رو میخوای یا نه؟ اگه بخوای می‌گی: "اوهوم " ...
10 خرداد 1390

پسر بدقلق

امروز جلسه‌ای برای هماهنگی و ارائه‌ی یه سری اطلاعات در مورد سفرمون بر گزار شد. ما هم صبح که از خواب بیدار شدیم آماده شدیم و رفتیم تا در این جلسه شرکت کنیم. اما وقتی وارد شدیم شما چند دقیقه‌ای بیشتر طاقت نیاوردی و زود خسته شدی ودلت می‌خواست که هرچه زودتر اونجا رو ترک کنی. حتماً با خودت می‌گفتی آخه این حرف ها به من چه ربطی داره؟ ولی ربطش اینه که خانم مسئول آژانس مسافرتی تأکید کرده بود که حضور هر سه نفرمون توی این جلسه الزامیه. به همین دلیل شروع کردی به نق زدن و بهانه‌گیری. اولش من بهت شیر دادم تا شاید آروم بشی، اما فایده نداشت. چون بعد از اینکه شیرت رو خوردی دوباره شروع کردی. بعدش من مجبور شدم ببرمت بیرون. چن...
7 خرداد 1390