بهترین هدیه تولد
دو روز پیش تولد من بود.
وقتی بابایی از سر کار برگشت همهاش اصرار داشت که اگه برای افطار خریدی داریم ، انجامش بده. و من هم چون چیزی لازم نداشتیم گفتم نه چیزی نمیخوایم. اما خودش بهمونه اش رو جور کرد و گفت که دلش حلیم میخواد. بعد هم دوتایی با بابایی رفتین که مثلاً حلیم بخرین.من هم مشغول آماده کردن افطار شدم.
وقتی که برگشتین اول بابایی حلیم به دست وارد شد و بعدش یهو من دیدم یه دسته گل ناز که شما باشی با یه دسته گل خوشگل وارد خونه شد و دوید به طرفم و گل رو بهم داد، بوسم کرد و بعدش بهم گفت: "مامان خوشگلم تولدت مبارک!"
وای خدای من توی اون لحظه میخواستم از شدت خوشحالی و هیجان بال دربیارم. خیلی بهم مزه داد که تو با اون زبون شیرینت تولدم رو بهم تبریک گفتی. بابایی بهم گفت:" هیچ فکرشو میکردی به این زودی یه روزی برسه که پسرت از در بیاد و تولدت رو بهت تبریک بگه؟"
این حرفش حسابی منو به فکر فرو برد که چقدر روزها زود میگذرن. یادم افتاد که توی آخرین ماه بارداریم هر روز میرفتم سراغ ساکی که برای بیمارستانت آماده کرده بودیم و لباسهای کوچولوت رو در میآوردم و بو میکردم و بعد دستم رو روی شکمم که تو توش بودی میذاشتم و میگفتم : کی میشه بیای تا من این لباسارو تنت کنم و روی ماهت رو ببینم و بغلت کنم و ببوسمت صورت نرمت رو به خودم بچسبونم؟
عمر آدما خیلی زود میگذره! حالا همهی اون روزا جزء شیرینترین خاطرات زندگیم شدن.
از بابایی مهربون و خوش سلیقهات هم به خاطر گل و هدیهای که ضمیمهاش کرده بود و همهی مهربونیهاش ممنونم.
خدایا شکرت به خاطر همهی چیزای خوبی که بهم دادی!