رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

این چند وقتی که نبودیم

1391/7/23 17:38
نویسنده : مامانی
404 بازدید
اشتراک گذاری

رادینم، عشقم

این چند وقته کمتر فرصت پیدا کردم که بیام و برات بنویسم. یکی از دلایلش خودتی، چون دوست داری من فقط مال خودت باشم و از هر چیزی باعث بشه من کمتر به تو توجه کنم بدت میاد. مثلاً همین کامپیوتر که شما یا خودت باید باهاش کار کنی یا من نباید بهش نزدیک بشم، چون اون موقع دیگه توجهم بهت کم میشه. بنابراین من فقط وقتی شما خواب هستی می‌تونم به کارهای دیگه بپردازم.آخه وقتی بیداری یا باید با هم بازی کنیم یا نقاشی بکشیم یا اینکه من محکومم به اینکه همراه شما بپربپرهای عموها و جیغ‌جیغ‌های خاله‌های تلویزیون رو تحمل کنم. اگر هم بخوام به کارهای خودم بپردازم اون موقعست که شما میای ومیخوای همه ی کارها رو خودت انجام بدی. مثلاً موقع ظرف شستن، غذا درست کردن، یا کارهایی از این دست فوری میری صندلیت رو میاری میذاری زیر پات و میخوای به من کمک کنی. الهی من قربون اون دستای کوچولوت بشم که میخوان به من کمک کنن.

واسه همین وقتی میخوابی من اونقدر کار دارم که دیگه کمتر نوبت به اینترنت می‌رسه. اما اشکالی نداره حالا که امروز فرصت پیدا کردم سعی می‌کنم تاجایی که بشه همه رو برات تعریف کنم.

توی تاریخ‌های برگزاری اجلاس در تهران ما رفتیم ملایر ، آخه عروسی پسردایی بابایی بود. البته سر راه اول رفتیم اراک و یه روز مهمون خاله مهسا جون و عمو رضا بودیم. بعد هم رفتیم ملایر و دو سه روزی سرگرم عروسی شدیم و بعدش هم موقع برگشت مامان جون رو با خودمون آوردیم. خلاصه که حسابی بهمون خوش گذشت.توی اون یه هفته ای هم که مامان جون اینجا بود کلی کیف کردیم و ددر و مهمونی رفتیم.

آخر هفته‌اش دوباره عروسی داشتیم. این بار پسرعموی من. واسه‌ی همین خاله ها و دایی اینا اومدن اینجا. دو سه روزی بودن و شما هم با آبجی بهاره و بتینا و امیرحسین کیفشو بردی. البته گاهی با امیر حسین یه کوچولو لجبازی می‌کردین که خوب اونم مقتضای سنتونه مامان جون.

یه شب هم همگی با هم رفتیم برج میلاد. خیلی خوب بود فقط واسه من یه بدی داشت که شما طبق معمول همیشه که میریم بیرون همه‌اش میای بغل من، کلاً توی بغلم بودی وهر چی که ازت میخواستم خودت راه بیای یا حتی وقتی بابایی و بقیه بهت التماس می‌کردن که یه کم هم  بری بغل اونا راضی نمی‌شدی. اینجوری بود که اونشب کمرم یهو دیگه خیلی بهش فشار اومد و گرفت. ودیگه من نتونستم همپای بقیه گردش کنم. طفلک بابایی هم مجبور شد کنار ما بمونه و نتونست بقیه رو همراهی کنه. واسه‌ی همین ما فقط یه طبقه رو تونستیم ببینیم و بعدش همونجا موندیم تا بقیه برگردن. برگشتنی تا برسیم به ماشین هم من همونطور دولا مونده بونده بودم و با کمک خاله خودم رو به ماشین رسوندم. و شما هم  وقتی دیدی قضیه جدیه بالاخره راضی شدی بری بغل بابایی.

بعد از اون چندروزی رو توی خونه استراحت کردم تا یه کم حالم بهتر شد.

یه روز جمعه هم با آراد جون و مامان و باباش با هم رفتیم پیک‌نیک. ماشینت رو هم بردیم و اونجا توی پارک حسابی ماشین‌سواری کردی.

چند وقت پیش هم شنتیا جون اینا اسباب‌کشی کردن و اومدن نزدیک ما. ما هم شام گرفتیم و رفتیم که مثلاً بهشون کمک کنیم. اما غافل از اینکه شما و شنتیا توی اون همه کارتن و شلوغی ریخت‌وپاش جشن می‌گیرین و فقط یکی باید مواظبتون باشه که چیزی رو روی خودتون نندازین و خدای نکرده بلایی سر خودتون نیارین. واسه همینم اونجا من شدم بپای شما و فقط بابایی تونست بهشون کمک کنه. البته چندتایی عکس از شیطنتتون گرفتیم که چون با دوربین اونا بود هنوز فرصت نشده که عکس‌ها رو ازشون بگیریم.

هفته‌ی پیش هم روز جهانی کودک بود، که به همین مناسبت همه زنگ زدن و بهت تبریک گفتن. حالا از اون روز هر کس که زنگ میزنه شما بهش میگی:" به من بگو روز کودکت مبارک!" الهی فدای شیرین‌زبونیات بشم.

راستی اینم بگم که چند وقتیه که یاد گرفتی وقتی تلفن زنگ میزنه بری بالای صندلی و خودت رو به تلفن برسونی و اونو جواب بدی البته بعدش بخطر اینکه ارتفاع صندلی زیاده(صندلی اوپن) نمیتونی بدون کمک بیای پایین. یه خاطره هم برات از این قضیه بگم که یه روز من توی حموم بودم و شما هم تازه ازخواب بیدار شده بودی و داشتی عمو پورنگ تماشا میکردی، خاله مهرنوش زنگ میزنه و شما هم طبق معمول میری و جوابش رو میدی و مثل یه آقای محترم باهاش صحبت میکنی و میگی مامانم الان نمیتونه صحبت کنه. اما وقتی گوشی رو قطع میکنی دیگه نمیتونستی بیای پایین و من شنیدم که داری صدا میکنی :" مامان من گیر افتادم!" عزیز مامان مجبور شدی تا وقتی من از حموم بیام همونجا روی صندلی بشینی. الهی فدات بشم که طاقت آوردی و گریه و بهانه گیری نکردی تا من بیام.

دوستت دارم با همه‌ی وجودم.ماچماچماچقلبقلبقلب

اینم دو سه تا عکس از بالای برج میلاد:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

یک دوست
23 مهر 91 17:39
سلام مامان و باباهای مهربون نی نی خوشگل شما دارن بزرگ می شن و شما به سرعت دارید فرصت رو از دست می دین هرچی دیرتر اقدام کنید در آینده پشیمون تر می شین . اگه دوست دارید یه روزی نی نی خوشگلتون دستای شمارو برای این کار ارزشمند ببوسه و همیشه این کار شما رو ستایش کنه دست به کار بشین و یکی از با ارزش ترین کارهای دنیارو براش انجام بدین . http://www.shahrekhatere.com/ مطمئن باشید اگه این کار رو انجام ندین حتما یه روزی حسرتش رو می خورین
khale bahare
30 مهر 91 16:19
elahi khale ghurbunesh beshe,radin jooooonam delam barat kheiliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii tang shodekheili dooset daram
bahare
30 مهر 91 16:21
salam khale junam!in weloge classemone sar bezan khoshhal misham electrohut.blogfa.com