روزی که فهمیدم تو رو دارم
صبح روز ششم مرداد سال هشتاد و هشت بود که من رفتم آزمایشگاه، و بر خلاف همیشه که قبل از بیرون رفتن از خونه به بابایی زنگ میزدم ، اون روز این کار رو نکردم و البته در طول مدتی که رفتم وبرگشتم هم همش خدا خدا میکردم که اونم بهم زنگ نزنه . آخه میخواستم سورپرایزش کنمٍ.
بعد از اینکه نمونه خونم رو توی آزمایشگاه گرفتن یه برگه بهم دادن که بعدازظهر برم وجواب رو بگیرم. و البته تا وقتی هم که برگشتم از بابایی خبری نشد وداستان صبح به خیر گذشت.
تا بعداز ظهر که میخواستم برم و جواب رو بگیرم دل توی دلم نبود و همش ثانیه ها رو میشمردم.
بالاخره بعدازظهر شد و رفتم دنبال جواب. توی قسمت پذیرش یه خانم خیلی بد عنق که هیچ وقت فراموشش نمیکنم نشسته بود. وقتی سلام کردم بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: "رسیدتون؟" منم رسید رو بهش دادم. وباز هم بدون اینکه سرش رو بالا بیاره برگهي آزمایش رو داد دستم وگفت:" به سلامت" .از طرز رفتارش خیلی توی ذوقم خورد وبا خودم گفتم حتماً جواب منفی بوده. در حالیکه داشتم با ناامیدی بیرون میاومدم برگهی آزمایشو درآوردم تا یه نگاهی بهش بندازم وتوی حیاط آزمایشگاه در کمال ناباوری یهو دیدم که جواب مثبته. وااااااااای از خوشحالی میخواستم جیغ بکشم. اصلاً نفهمیدم چطوری به خونه رسیدم.
وقتی اومدم دیدم بابایی تماس گرفته ، اولش میخواستم وقتی بهش زنگ زدم نگم کجا بودم و الکی بگم حموم بودم اما وقتی زنگ زدم از فرط خوشحالی و هیجان خودم رو لو دادم . بابایی هم حسابی غافلگیر شد و گفت که شب زودتر میاد خونه.
بعدش هم زنگ زدم به خاله ، این خبر رو بهش بدم . آخه فقط اون در جریان بود. البته خاله خونه نبود ومن به آبجی بهاره گفتم که به مامانش ومامان جون اینا بگه.
شب که بابایی اومد یه دسته گل خیلی خوشگل برام گرفته بود. بعدش با هم رفتیم رستوران و ورود تو فرشته کوچولو رو به زندگیمون جشن گرفتیم.
بعدش هم برگشتیم خونه و به باباحاجی اینها هم این خبر رو دادیم.
پینوشت1 : الان که یاد این خاطرهي قشنگ افتادم دوباره از شدت هیجان اشک توی چشمم جمع شده.
پینوشت2 : خانمهای مسئول آزمایشگاه لطف کنن یه کم اخلاق داشته باشن.
پینوشت3 : پسرم تو بهترین هدیهای هستی که خدا بهمون داده.