رادینرادین14 سالگیت مبارک

رادین همه‌ی زندگی ما

تو هیچی کم نداری برای همه چیز من بودن!

این مدتی که نبودیم به روایت تصویر

اواخر فروردین ماه خاله مهسا و عمو رضا از سفرحج برگشتن واسه همینم ما همراهشون رفتیم اراک و دو سه روزی اونجا موندیم. عمو رضا هم یه روز ما رو برد کوه و یه روز هم بردمون شهربازی. چندتا از عکس های اون سفرمون رو برات میذارم: این عکس مربوط به روزیه که رفتیم کوه. خیلی برات هیجان انگیز بود چون عمو رضا با ماشین مخصوص کوهنوردیش ما رو تا بالای کوه برد. کلی لذت بردی و هنوزم از اون روز تعریف میکنی: این عکس هم مربوط به شهربازیه: اینم چندتا عکس به همراه مهبد توی حیاط خاله اینا : این عکس هم مربوط به دو هفته پیشه که رفته بودیم ملایر و پدرت توی حیاط باباحاجی اینا از شما و نیایش و محمد گرفته: ...
13 تير 1392

یه شیرین کاری بامزه

عزیز دلم سلام چند وقتیه که فرصت نکردم بیام برات از خاطره ها و شیرین کاریهات بنویسم. معذرت میخوام سرم خیلی شلوغ بود. اما امروز یه کار خیلی جالب انجام دادی که حیفم اومد برات ننویسم : امروز که خاله مریم زنگ زده بود و شما گوشی رو برداشتی داشتی واسش از سی دی جدیدت میگفتی که یهو دیدم گوشی رو گذاشتی زمین و به سمت اتاقت راه افتادی و داری به خاله میگی: "خاله مریم یه دیقه همین جا وایسا تا من برم سی دیمو بیارم بهت نشون بدم. " بعدش هم سی دی رو آوردی گرفتی جلوی گوشی و بهش میگفتی :" ایناهاش، ببین، اینو میگما!" بعدش من و خاله کلی به این شیرین کاری شما خندیدیم و شاد شدیم. الهی مامان قربون اون عقل کوچولوت بره که تو اینقده بامزه ای. ...
13 تير 1392

چند تا از عکس های روز سیزده بدر

پسرم روز سیزده بدر من سرمای شدیدی خوردم. واسه همین برنامه مون با عمو سعید اینا کنسل شد و توی خونه موندیم. اما عصرش دلم نیومد که شما و بابایی هم به خاطر من خونه‌نشین بشید. به همین دلیل پیشنهاد دادم بریم بیرون و دورکی بزنیم. رفتیم توی شهرک یه کم گردش کردیم و توی پارک هم شما سرسره‌بازی کردی و برگشتنی هم بابایی برامون چاقاله و بستنی خرید. اینم یه چندتا از عکس‌های اونروز توی میدون شهرک امید : برای دیدن بقیه اش برو به ادامه مطلب: اینجا داشتی به ماهی‌ها نگاه می‌کردی و باهاشون حرف میزدی: ...
31 فروردين 1392

اولین روز مهدکودک

گلکم امروز با همدیگه رفتیم مهد. همیشه وقتی بهت می‌گفتم خیلی دوست داشتی و با خوشحالی استقبال می‌کردی، اما من همه‌اش نگران بودم که به دلیل وابستگی که به من داری نتونی ارتباط برقرار کنی. ولی خوشبختانه خیلی از اونجا خوشت اومد. البته من تمام مدت توی دفتر نشسته بودم تا اگه طاقت نیاوردی بیام پیشت اما خدا رو شکر که روز اول رو با موفقیت پشت سر گذاشتی و مشکلی هم پیش نیومد. کلی هم توی حیاط مهد با دوستای جدیدت سرسره بازی کردی. تازه کلی از دانسته‌هات رو هم برای خانم مربی رو کردی که ایشون هم حسابی خوشش اومد. خیلی دوستت دارم پسر با استعداد من پی‌نوشت:البته وقتی از کلاس اومدی بیرون حسابی دلت برای ...
31 فروردين 1392

تولد بابایی

امروز تولد بابایی جونه. پدر و پسر هر دو فروردینی هستین. دیشب یه جشن تولد سه نفره برگزار کردیم. جای دوستان خالی. میخواستم از اینجا هم به بهترین بابای دنیا تولدش رو تبریک بگم . انشاالله همیشه سلامت و تندرست سایه‌اش بالای سر من و شما باشه . بابا رضا جون تولدت مبارک! ...
23 فروردين 1392

تولد سه سالگی

قند و عسلم امسال برای تولدت ملایر بودیم . البته من و بابایی تصمیم داشتیم برات جشن بگیریم ولی شاید تاریخش یه کم جابجا می‌شد. اونروز خونه‌ی مامان جون اینا بودیم که دیدیم خاله فاطمه و آبجی بتینا هم اومدن اونجا، اما آبجی بهاره همراهشون نبود.وقتی ازشون پرسیدم گفتن رفته جایی کار داشته الان دیگه باید برسه. چند دقیقه‌ی بعد دیدیم آبجی بهاره هم رسید البته به همراه یه کیک و شمع و فشفشه و کلاه بوقی. حسابی سورپرایز شدیم. دستشون درد نکنه کلی شرمنده‌مون کردن. ولی خیلی خوش گذشت. خلاصه اینجوری شد که امسال تولدت رو تو خونه‌ی مامان جون اینا و همراه خاله‌اینا خیلی کوچولو و جمع و جور برگزار کردیم. اما خی...
21 فروردين 1392

نوروز 1392

عشق مامانی سلام امسال و اون سالی که خدای مهربون میخواست تو رو به ما بده تنها سالهایی بودن که تحویل سال نو رو توی خونه‌ی خودمون جشن می‌گرفتیم. چون همیشه می رفتیم ملایر و موقع تحویل سال خونه‌ی باباحاجی‌اینا بودیم. اما امسال چون یه خورده کارهای پدرت فشرده بود و کلی کارهای عقب‌افتاده داشتیم تصمیم گرفتیم توی هفته‌ی دوم به مسافرت بریم. واسه‌ی همین هم شروع کردیم به آماده کردن هفت‌سین. اما چون برنامه‌ی مسافرت داشتیم ماهی نخریدیم چون مامان جون واقعاً دل اینو نداشتم که که ببینم وقتی از مسافرت برمی‌گردیم ماهی‌های بیچاره بخاطر اینکه کسی نبوده که ازشو ن مراقبت کنه تلف شدن. خلاصه ا...
19 فروردين 1392

جشن تولد پسر عمو

قند و عسلم سلام هفته‌ی پیش جشن تولد محمد جون بود. همگی خونشون دعوت داشتیم. روز قبلش من و شما با هم رفتیم و یه اسباب‌بازی خوشگل واسش خریدیم که البته تا آخرین لحظه شما فکر می‌کردی که اون اسباب‌بازی مال خودته. غافل از اینکه..................... اما وقتی که موقع رفتن به مهمونی رسید واست توضیح دادم که این کادو رو برای محمد گرفتیم. شما هم خیلی منطقی قبول کردی. بعدش لباس خوشگلاتو پوشیدی و باهم رفتیم جشن تولد و مثل یه آقای متشخص کادو رو دستت گرفتی و وقتی از در وارد شدیم اونو به محمد جون دادی و بوسش کردی. الهی مامان قربون اون معرفتت بشه! اون شب حسابی بهت خوش گذشت و با محمد و نیایش حسابی رقصیدین و بازی کردین...
5 بهمن 1391

پسر باسواد من

عسلم سلام سه چهار روزیه که داریم با همدیگه بَن بن بُن تمرین می‌کنیم. وتوی همین مدت کوتاه شما خوندن حدوداً ده تا کلمه از جمله :« آب، گل، مو، مامان، بابا، دست، پا، توپ،...» رو یاد گرفتی. کلی هم برای این قضیه از خودت علاقه نشون میدی، و تا فرصتی گیر میاری میگی: « مامان بیا با همدیگه بازی کنیم . من میخوام یه چیزی یادت بدم!». دقت کن که شما به من یاد میدی! بعدش میری کارت‌ها رو میاری و با هم بازی می‌کنیم . معمولاً خیلی زود شکل کلمات رو یاد می‌ گیری. ولی خیلی هم با هوش و ناقلایی، وقتی که یه کلمه رو یادت میره یه قیافه‌ی حق به جانب به خودت می‌گیری و میگی: « مامان من بلدم، حالا...
20 آذر 1391