پسر بدقلق
امروز جلسهای برای هماهنگی و ارائهی یه سری اطلاعات در مورد سفرمون بر گزار شد. ما هم صبح که از خواب بیدار شدیم آماده شدیم و رفتیم تا در این جلسه شرکت کنیم. اما وقتی وارد شدیم شما چند دقیقهای بیشتر طاقت نیاوردی و زود خسته شدی ودلت میخواست که هرچه زودتر اونجا رو ترک کنی.
حتماً با خودت میگفتی آخه این حرف ها به من چه ربطی داره؟ ولی ربطش اینه که خانم مسئول آژانس مسافرتی تأکید کرده بود که حضور هر سه نفرمون توی این جلسه الزامیه.
به همین دلیل شروع کردی به نق زدن و بهانهگیری. اولش من بهت شیر دادم تا شاید آروم بشی، اما فایده نداشت. چون بعد از اینکه شیرت رو خوردی دوباره شروع کردی. بعدش من مجبور شدم ببرمت بیرون. چنددقیقهای هم به این ترتیب ساکت شدی ، اما باز شروع کردی به بهانهگیری و همش میگفتی: " بابا... بابا..." بعدش من برگشتم و تو رو دادم بغل بابایی.
اما پیش اون هم چند دقیقه بیشتر تحمل نکردی، و طفلک بابایی مجبور شد بقیه جلسه رو بیرونِ در، سرپا، وبچه به بغل دنبال کنه.
خدا بهمون کمک کنه. اگه بخوای توی سفر هم اینجوری بهانهگیری کنی که حال ما رو جا میاری آقا پسر.
تو رو به خدا یه کم توی رفتارت تجدیدنظر کن. آخه ما هم گناه داریم . بذار به هممون خوش بگذره.
پی نوشت : دوباره چند روزیه که درست وحسابی یا بهتره که بگم اصلاً غذا نمیخوری. من و بابایی هر کاری که بلدیم وهر ترفندی که میدونیم رو میزنیم بلکه شما یه قاشق غذا بخوری، اما بیفایده است. امشب کلی به کارها واداهایی که داشتیم از خودمون برای تو درمیآوردیم خندیدیم. اما راستشو بخوای من دیگه داشت گریهام میگرفت چون میدیدم تو خیلی زرنگتر از این حرفایی، وبه هیچ وجه از موضعت پایین نمیآیی. دیگه ظاهراً شربت اشتها آور هم افاقه نمیکنه. خیلی لاغر شدی. دکترت هم همش میگه بهت اصرار نکنم. کلاً این روزا تو مود بدقلقی هستی. شاید به خاطر دندونای جدیدت باشه. نمیدونم . امیدوارم اینجوری باشه واین مرحله گذرا باشه.
امیدوارم