رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

اولین روز سفر حج 2

1390/11/28 19:44
نویسنده : مامانی
514 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ماه من

نمیدونم چرا قسمت نمیشه که خاطرات حج رو زودتر آپدیت کنم ولی سعی خودم رو می‌کنم.

بالاخره بعداز سه ساعت پرواز به فرودگاه جده رسیدیم، از هواپیما مستقیماً بوسیله‌ی یک کریدور وارد ساختمان فرودگاه شدیم. توی یکی از صف‌ها برای پاسپورت چک ایستاده بودیم که یکی از مأمورین وقتی که دید ما بچه‌ی کوچیک همراهمون هست یک گیت دیگه رو هم باز کرد و از ما خواست که بریم اونجا تا کمتر توی صف معطل بشیم. اصلاً از بدرفتاری‌هایی که قبلاً بهمون گفته بودند هم خبری نبود. آقای جوونی که مسؤل چک کردن پاسپورت‌ها بود وقتی داشت مال تو رو چک می‌کرد لبخندی به لبش اومد و با مهربونی نگاهی بهت انداخت. و به این ترتیب اولین مرحله رو پشت سر گذاشتیم و وارد محوطه فرودگاه شدیم.

هوای محیط فوق‌العاده گرم وشرجی بود به‌طوریکه لباس به تن آدم می‌چسبید. آخه شهر جده یه شهر ساحلیه. اما تمام حیاط فرودگاه مجهز به سایبون بود و اینجوری از تابش مستقیم آفتاب در امان بودیم. توی محوطه منتظر بقیه همسفرها شدیم و بعدش هم نماز ظهر و عصر رو بجا آوردیم تا بعدش سوار اتوبوس بشیم و به سمت مدینه حرکت کنیم. البته من و بابایی نوبتی نماز خوندیم تا یکیمون مراقب شما باشه. توی حیاط سکوهایی برای نشستن وجود داشت ، که شما مدام ازشون بالا می‌کشیدی وما باید دنبالت می‌دویدیم تا نیفتی. همه اش هم دستاتو به اینور و اونور می‌مالیدی و دل من ریش می‌شد که نکنه الان دستت رو توی دهنت بذاری و خدای نکرده مریض بشی. ولی من توی این سفر بیشتر از پیش اطمینان پیدا کردم که خدا خودش مراقب بچه‌هاست. و هر کسی  رو که دعوت کنه خودش هم ازش مواظبت می‌کنه.

بعد از نماز سوار اتوبوس شدیم و به سمت مدینه حرکت کردیم. توی اتوبوس یه دختر کوچولوی ناز همسفرمون شد که اسمش "پانیذ" بود. پانیذ کوچولو دو ماه از شما کوچیکتر بود و دقیقاً یک سالش بود. توی ردیف ما هم آقا و خانم جوونی بودند به اسم آقا و خانم "طوطیان "، که خیلی از شما خوششون اومده بود و سعی می‌کردن باهات ارتباط برقرار کنن. تو هم حسابی باهاشون گرم گرفتی و کلاً چند دقیقه‌ای هم رفتی پیششون.

 یک ساعتی که گذشت کم‌کم خوابت گرفت. پانیذ کوچولو هم همینطور. بعدش بابایی شما برد ردیف آخر اتوبوس که خالی بود تا جای بیشتری باشه و بتونی راحت‌تر استراحت کنی. بابای پانیذ هم همین ‌کار رو کرد. اونجا بابایی مثل همیشه یه‌کم ماساژت داد تا خوابت برد  و بابای پانیذ حسابی شگفت‌زده شده بود که شما چقدر راحت خوابیدی و ایشون هنوز داشت تلاش میکرد دخترشو بخوابونه.

توی راه توقفی برای عصرانه داشتیم که چون شما خواب بودی من مجبور شدم توی ماشین بمونم و بابایی تنهایی رفت پایین و بعد از اینکه غذاشو خورد برای من هم آورد. البته همسفرها واقعاً به ما لطف داشتن همه حواسشون بهمون بود. از جمله خانم "جعفریان" که مادر یکی از همکارهای بابا هستن و با ما در یک اتوبوس بودند و البته خاله اکرم که متأسفانه توی یه اتوبوس دیگه بودند.

وقتی به مدینه رسیدیم هوا کاملاً تاریک شده بود. به هتل رسیدیم کلید اتاقها رو تحویل گرفتیم. استراحت کوتاهی کردیم ورفتیم برای شام. بعدش هم قرار بود همگی بریم حرم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

mamane radin
7 اسفند 90 11:18
سلام. زیارت قبول خیلی خوشحال شدم. حتما سفر خوبی خواهد بود. تو رو خدا برای ما هم دعا کنید.