قهرمانی که دسته گل خودشو جبران کرد
سلام قهرمان
امروز صبح من وشما با هم از خونه دراومدیم تا بریم سبزیفروشی محل و یه کم خرید کنیم. توی راه برگشت از جلوی اسباببازی فروشی رد شدیم که شما طبق معمول اینقدر اصرار کردی تا رفتیم تو و یه ماشین جدید برات خریدیم.
اما مامان جون زیاد از شادی خرید ماشینت نگذشته بود که یه اتفاقی افتاد. اونم این بود:
وقتی رسیدیم به در خونه داشتم در رو باز میکردم که از پشت در صدای زنگ تلفن به گوش رسید. خلاصه در رو باز کردیم و اومدیم تو وتلفن رو برداشتم. زندایی بود. همینطور که داشتم باهاش حرف می زدم رفتم دم در تا کفشها رو بذارم توی جاکفشی که یهو شما هم مثل شصتتیر پریدی پشت سرم و در رو روی من بستی!
و این شد که من موندم اینور در و شما هم اونور، یا شایدم من موندم اونور و شما اینور. نزدیک بود از ترس سکته کنم. نه بخاطر خودم به خاطر شما که تنها موندی توی خونه، دستت هم به دستگیره نمیرسه. همهاش میترسیدم یهو وحشت کنی که همینطور هم بود. زدی زیر گریه و یه نفس می گفتی:" مامان دررو باز کن! مامان در رو باز کن!"
خلاصه که شما از اونور گریه میکردی و من هم از اینور داشتم از استرس میمردم زندایی طفلک هم از اونور خط داشت قالب تهی می کرد.
از زندایی خداحافظی کردم تا بتونم ذهنم رو متمرکز منم و یه چارهای پیدا کنم. بهت گفتم برو متکا بیار بذار زیر پات تا قدت بلندتر بشه و دستت به دستگیره برسه. شما هم همین کار رو کردی اما نمیدونم چرا بازم قدت نمی رسید.( البته بعدش فهمیدم چرا). گفتم حالا که نمیشه برو یکی دیگه هم بیار. رفتی یکی دیگه هم آوردی اما بازم نشد!؟
دست آخر زنگ زدم به بابایی تا یا خودش بیاد یا کلیدش رو با پیک بفرسته . کلید سازی هم نمی تونستم برم چون حداقل 10 الی 15 دقیقه طول میکشید و توی این مدت شما حتماً از ترس و من هم از دلشوره یه بلایی سرمون میاومد.
بابایی هم گفت که همین الان راه میافته. اما در بهترین شرایط حدود نیم ساعت طول می کشید تا بابایی برسه. شما هم که همینطوری داشتی واسه خودت گریه میکردی و من اینجوری بیشتر ناراحت میشدم.
سعی کردم به خودم مسلط بشم و تا بتونم شما رو هم راحتتر آروم کنم، و بعدش دوباره ازت خواستم تا بری و از روی تخت مامان و بابا یه بالش بیاری و زیر پات بذاری. شما بلافاصله گوش کردی و رفتی آوردی و این بار بالاخره موفق شدی.هوراااااااااااااااااا هورااااااااااااااااا
وقتی اومدم تو اولش حسابی بغلت کردم و به خودم فشارت دادم و تند و تند بوست میکردم بعدش به بابایی زنگ زدم که نیاد و بعدش هم به زندایی خبر دادم تا از نگرانی در بیاد.
و همون موقع بود که متوجه شدم چرا بار اول ودوم با وجودی که بالش زیر پات گذاشته بودی بازم دستت نرسید در رو باز کنی. اونم این بود که شما از توی تخت خودت بالش آورده بودی و چون بالشهات هم مثل خودت کوچولو هستن دست شما رو به دستگیره نرسوندن. الهی قربون اون عقل کوچولوت برم عشقم.
خلاصه که تجربهی بدی بود ولی خدا رو شکر که با خوبی و شادی به پایان رسید.
ولی من فهمیدم که تو یه قهرمانی پسرم. دوستت دارم قهرمان.