رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

قهرمانی که دسته گل خودشو جبران کرد

1391/2/24 19:06
نویسنده : مامانی
309 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قهرمان

امروز صبح من وشما با هم از خونه دراومدیم تا بریم سبزی‌فروشی محل و یه کم خرید کنیم. توی راه برگشت از جلوی اسباب‌بازی فروشی رد شدیم که شما طبق معمول اینقدر اصرار کردی تا رفتیم تو و یه ماشین جدید برات خریدیم.

اما مامان جون زیاد از شادی خرید ماشینت نگذشته بود که یه اتفاقی افتاد. اونم این بود:

 وقتی رسیدیم به در خونه داشتم در رو باز میکردم که از پشت در صدای زنگ تلفن به گوش رسید. خلاصه در رو باز کردیم و اومدیم تو وتلفن رو برداشتم. زندایی بود. همینطور که داشتم باهاش حرف می زدم رفتم دم در تا کفشها رو بذارم توی جاکفشی که یهو شما هم مثل شصت‌تیر پریدی پشت سرم و در رو روی من بستی!تعجب

و این شد که من موندم اینور در و شما هم اونور، یا شایدم من موندم اونور و شما اینور. نزدیک بود از ترس سکته کنم. نه بخاطر خودم به خاطر شما که تنها موندی توی خونه، دستت هم به دستگیره نمی‌رسه. همه‌اش می‌ترسیدم یهو وحشت کنی که همینطور هم بود. زدی زیر گریه و یه نفس می گفتی:" مامان دررو باز کن! مامان در رو باز کن!"گریهگریهگریه

خلاصه که شما از اونور گریه می‌کردی و من هم از اینور داشتم از استرس می‌‌مردم زندایی طفلک هم از اونور خط داشت قالب تهی می کرد.تعجبگریه

از زندایی خداحافظی کردم تا بتونم ذهنم رو متمرکز منم و یه چاره‌ای پیدا کنم. بهت گفتم برو متکا بیار بذار زیر پات تا قدت بلندتر بشه و دستت به دستگیره برسه. شما هم همین کار رو کردی اما نمیدونم چرا بازم قدت نمی رسید.( البته بعدش فهمیدم چرا). گفتم حالا که نمی‌شه برو یکی دیگه هم بیار. رفتی یکی دیگه هم آوردی اما بازم نشد!؟سوال

دست آخر زنگ زدم به بابایی تا یا خودش بیاد یا کلیدش رو با پیک بفرسته . کلید سازی هم نمی تونستم برم چون حداقل 10 الی 15 دقیقه طول می‌کشید و توی این مدت شما حتماً از ترس و من هم از دلشوره یه بلایی سرمون می‌اومد.

بابایی هم گفت که همین الان راه می‌افته. اما در بهترین شرایط حدود نیم ساعت طول می کشید تا بابایی برسه. شما هم که همینطوری داشتی واسه خودت گریه می‌کردی و من اینجوری بیشتر ناراحت می‌شدم.

سعی کردم به خودم مسلط بشم و تا بتونم شما رو هم راحت‌تر آروم کنم، و بعدش دوباره ازت خواستم تا بری و از روی تخت مامان و بابا یه بالش بیاری و زیر پات بذاری. شما بلافاصله گوش کردی و رفتی آوردی و این بار بالاخره موفق شدی.هوراااااااااااااااااا هوراااااااااااااااااتشویقتشویقتشویقخندههوراهورا

وقتی اومدم تو اولش حسابی بغلت کردم و به خودم فشارت دادم قلبقلبو تند و تند بوست می‌کردمماچماچماچ بعدش به بابایی زنگ زدم که نیاد و بعدش هم به زندایی خبر دادم تا از نگرانی در بیاد.

و همون موقع بود که متوجه شدم چرا بار اول ودوم با وجودی که بالش زیر پات گذاشته بودی بازم دستت نرسید در رو باز کنی. اونم این بود که شما از توی تخت خودت بالش آورده بودی و چون بالش‌هات هم مثل خودت کوچولو هستن دست شما رو به دستگیره نرسوندن. الهی قربون اون عقل کوچولوت برم عشقم.

خلاصه که تجربه‌ی بدی بود ولی خدا رو شکر که با خوبی و شادی به پایان رسید.

ولی من فهمیدم که تو یه قهرمانی پسرم. دوستت دارم قهرمان.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان کیارش
30 خرداد 91 11:17
الهی گلم ، ایشالا هیچ وقت پشت در بسته گیر نکنی. البته کیارش جون من هم دو بار پشت در گیر افتاده بود ولی تو حیاط