پسری که دلش برای باباش یه ذره شده بود
قند و عسلم سلام دیشب (نصف شب) که بابایی از سفر برگشت تو خواب بودی، اما یکی دو ساعت بعدش که بیدار شدی ویهویی اونو کنار خودت دیدی، اولش یه خرده توی تاریکی چشماتو تنگ وگشاد کردی تا مطمئن بشی که درست داری میبینی. بعدش که مطمئن شدی بلافاصله شیرجه زدی تو بغلش و با اشتیاق گفتی: "اِ... بابا! " اون لحظه من و بابایی کلی ذوق کردیم، البته بابایی بیشتر خوشحال شد . چون اونم حسابی دلش برای تو تنگ شده بود و وقتی که دید تو هم دلتنگش شدی گفت که خستگی راه از تنش دراومد. بعدش هم پدر وپسر تو بغل همدیگه خوابیدین ! اینجوریاست دیگه آقا پسر ! پی نوشت : البته امشب یه کم حال نداری و کلی گریه و سرفه کردی ومن وبابایی رو کلی نگران. و...
نویسنده :
مامانی
2:08