یه تحول
سلام
ده بیست روزیه که دیگه بهت شیر نمیدم. آخه اصلاً غذا نمیخوردی ، وزنت هم به جای اینکه اضافه بشه کم میشد. بعد از اینکه با آقای دکتر مشورت کردم تصمیم این شد که دیگه از شیر بگیریمت. حالا خدا رو شکر هم بهتر غذا میخوری و هم مجبوری شیر پاستوریزه بخوری. عزیزم تویی که تا حالا بلد نبودی با شیشه شیر بخوری حالا خودت سراغشو میگیری. صبح که که از خواب بلند میشی اول باید یه شیشه شیرعسل بخوری، بعدش تازه سرحال میشی.عزیزم تو خیلی قوی وخیلی راحت با این مسأله کنار اومدی.واقعاً ما رو شگفتزده کردی چون انتظار نداشتیم که به این خوبی قبول کنی. فقط یکی دو شب سراغشو گرفتی و بعد هم وقتی دیدی خبری نیست مثل یه آقای خیلی محترم ومتشخص پذیرفتی. تو یه قهرمانی پسرم.
اون موقع که میخواستم از شیر بگیرمت مجبور بودم روی میمی چسب زخم بزنم و بگم اوف شده. حالا بعضی وقتا که مشغول بازی هستی صداتو میشنوم که خودت با خودت میگی:« مَمی اوف، مَمی اوف». اونوقته که خیلی دلم واست میسوزه ، اما بعدش وقتی میبینم که اینطوری خیلی بهتر غذا میخوری خودمو دلداری میدم و میگم اینجوری بیشتر به نفعته. آخه بابایی هم همش سرزنشم می کنه و میگه که در حقت ظلم کردم و 4 ماه کمتر بهت شیر دادم.
منو ببخش پسرم ولی صلاحت در این بود. در ضمن من که سرخود این کارو نکردم، دکتر بهم گفت.
حالا دیگه تو یه مرد بزرگی که داری یواش یواش مستقل میشی.
دلم میخواد روزی که به بار میشینی بهت افتخار کنم.
پینوشت : الان که دارم این مطالبو مینویسم طبق معمول جمعهها با بابایی رفتی حموم ومشغول آببازی هستی ، صدای خوشحالیهاتو دارم از توی حموم میشنوم. هر با بابایی میری خیلی بهت خوش میگذره آخه حسابی با همدیگه آببازی میکنین اونوقت بیرون آوردنت از اونجا مصیبته چون دلت نمیخواد از بازی دست بکشی.