رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

بعد از یک غیبت طولانی

پسر عزیزم سلام مدت زیادیه که فرصت نکردم برات مطلب بنویسم, آخه چند وقتی خیلی سرمون شلوغ بود. یه مدت که مشغول تهیه‌ی مقدمات سفر حجمون بودیم. حدود دو هفته هم که خود سفر طول کشید وبعد از اون هم مهمون و خستگی سفر و جمع وجور و متعاقبات سفر. برای همین اصلاً نتونستم که سری به وبلاگت بزنم.  البته دلایل دیگه‌ای هم وجود داشت مثلاً اینکه چون روزها خیلی کار داشتم نمی‌شد بیام و شب‌ها هم به علت خستگی حالشو نداشتم. روزهایی هم که وقت داشته باشم خود جنابعالی اجازه نمی‌فرمایین. آخه به محض اینکه کامپیوتر روشن میشه میای می‌شینی پشتش و دیگه کسی حق نداره بهش نزدیک بشه قربان. تازه الان هم دیگه بعد از اینکه بابایی کلی ماس...
18 تير 1390

داستان پسرک پانزده ماهه

پسر نازم سلام امروز چهارده ماهت تموم شد و وارد پانزده ماهگی شدی. در حال حاضر 6 تا دندون داری ( 3تا پایین، 3تا بالا)، بازی‌های لی‌لی حوضک و کلاغ‌پر رو هم علاوه بر بازی‌هایی که قبلاً برات نوشتم یاد گرفتی. وقتی هم که شعر ببعی میگه بع‌بع رو برات می‌خونیم همراهی می‌کنی وجواب می‌دی. اگر هم ازت بپرسیم که مامان یا بابا یا خودت یا هر کس دیگه رو هم چند‌تا دوست داری؟ جواب میدی :" ده تا". الهی قربونت برم که تبعیض قائل نمی‌شی و همه رو به یک اندازه دوست داری. هر چیزی رو هم که بخوای به سمتش اشاره می‌کنی و می گی: " بده".هر وقت هم که ازت بپرسیم فلان چیز رو میخوای یا نه؟ اگه بخوای می‌گی: "اوهوم " ...
10 خرداد 1390

پسر بدقلق

امروز جلسه‌ای برای هماهنگی و ارائه‌ی یه سری اطلاعات در مورد سفرمون بر گزار شد. ما هم صبح که از خواب بیدار شدیم آماده شدیم و رفتیم تا در این جلسه شرکت کنیم. اما وقتی وارد شدیم شما چند دقیقه‌ای بیشتر طاقت نیاوردی و زود خسته شدی ودلت می‌خواست که هرچه زودتر اونجا رو ترک کنی. حتماً با خودت می‌گفتی آخه این حرف ها به من چه ربطی داره؟ ولی ربطش اینه که خانم مسئول آژانس مسافرتی تأکید کرده بود که حضور هر سه نفرمون توی این جلسه الزامیه. به همین دلیل شروع کردی به نق زدن و بهانه‌گیری. اولش من بهت شیر دادم تا شاید آروم بشی، اما فایده نداشت. چون بعد از اینکه شیرت رو خوردی دوباره شروع کردی. بعدش من مجبور شدم ببرمت بیرون. چن...
7 خرداد 1390

اولین تجربیات

پسرم سلام امروز می‌خوام درباره‌ی اولین تجربیاتت برات بنویسم. اولین باری که لبخند زدی فقط 28 روزت بود. ولی اولین باری که قهقهه زدی‌ 2 ماه و 25 روزت بود . اولین باری که غلت زدی و دمر شدی 3 ماه و 17 روزت بود. اولین باری که سینه‌خیز رفتی 4 ماه و 8 روزت بود، البته اولش عقب‌عقب می‌رفتی. وقتی که 5 ماهت بود برای اولین بار کلمات نامفهومی رو می‌گفتی که از بین اونا فقط "ماما" رو می‌شد فهمید. وقتی که فقط 5 ماه و 12 روزت بود چهار دست وپا می‌رفتی. اولین باری که سوار مترو شدی 5 ماه ونیمت بود. اولین باری که به مشهد مقدس رفتی 3، 4 روز قبل از 6 ماهگیت بود. البته همون روز هم برای اولین بار سوار...
3 خرداد 1390

روزی که فهمیدم تو رو دارم

 صبح روز ششم مرداد سال هشتاد‌‌ و‌ هشت بود که من  رفتم آزمایشگاه، و بر خلاف همیشه که قبل از بیرون رفتن از خونه به بابایی زنگ می‌زدم ، اون روز این کار رو نکردم و البته در طول مدتی که رفتم وبرگشتم هم همش خدا خدا می‌کردم که اونم بهم زنگ نزنه . آخه میخواستم سورپرایزش کنمٍ . بعد از اینکه نمونه خونم رو توی آزمایشگاه گرفتن یه برگه بهم دادن که بعدازظهر برم وجواب رو بگیرم. و البته تا وقتی هم که برگشتم از بابایی خبری نشد وداستان صبح به خیر گذشت. تا بعداز ظهر که می‌خواستم برم و جواب رو بگیرم دل توی دلم نبود و همش ثانیه ها رو می‌شمردم. بالاخره بعدازظهر شد و رفتم دنبال جواب. توی قسمت پذیرش  یه خان...
1 خرداد 1390

احساس مالکیت

چند وقتی هست که نسبت به اموال و وسایل و اسباب‌بازی‌هات حساس شدی و احساس مالکیت شدیدی به اونها داری مثلاً همین آخر هفته‌ی گذشته که عمه اینها اومده بودن خونمون تا نیایش جون می‌خواست به هر کدوم از اسباب‌بازی‌هات دست بزنه کلی سرش جیغ می‌کشیدی و از دستش می‌گرفتی، یا دیروز که خاله‌اینها اومده بودن اینجا همین کارها رو با مهبد جون انجام دادی. امروز هم که آرمان جون (پسر همسایه) اومده بود باز هم همین داستان رو پیاده کردی. ای شیطون آخه تو که قبلاً اینقدر خسیس نبودی فکر کنم این حس مالکیت رو تازه کشف کردی و کلی هم ازش لذت می‌بری فقط امیدوارم به خساست تبدیل نشه. پی نوشت : جدیداً چند تا کلمه ...
26 ارديبهشت 1390

پسر باهوش من

گل پسرم سلام! امروز داشتم فکر میکردم که این استدلال‌‌های هوشمندانه‌ی کودکانه‌ات چقدر جالبه!  مثلا وقتی غروب میشه و به ساعت برگشتن بابایی از سر کار نزدیک میشیم تاصدای آ سانسور رو می‌شنوی سریع خودتو پشت در می‌رسونی و هی به در می‌کوبی ومی‌گی:" بابا... بابا... بابا... "‌ یا اینکه وقتی می‌ریم توی اتاقت ومن کشوی مخصوص پوشک‌هاتو باز می‌کنم تند و تند می‌گی : " زیس... زیس... زیس..." (البته منظورت همون جیشه) یا  هر کسی که لباس بیرون می‌پوشه اگه من یا بابایی باشیم همه‌اش خودتو بهمون می‌چسبونی و می‌گی: " دد... دد... دد...". اما اگه کس دیگه‌ای غیر ...
21 ارديبهشت 1390