رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

جشن تولد پسر عمو

قند و عسلم سلام هفته‌ی پیش جشن تولد محمد جون بود. همگی خونشون دعوت داشتیم. روز قبلش من و شما با هم رفتیم و یه اسباب‌بازی خوشگل واسش خریدیم که البته تا آخرین لحظه شما فکر می‌کردی که اون اسباب‌بازی مال خودته. غافل از اینکه..................... اما وقتی که موقع رفتن به مهمونی رسید واست توضیح دادم که این کادو رو برای محمد گرفتیم. شما هم خیلی منطقی قبول کردی. بعدش لباس خوشگلاتو پوشیدی و باهم رفتیم جشن تولد و مثل یه آقای متشخص کادو رو دستت گرفتی و وقتی از در وارد شدیم اونو به محمد جون دادی و بوسش کردی. الهی مامان قربون اون معرفتت بشه! اون شب حسابی بهت خوش گذشت و با محمد و نیایش حسابی رقصیدین و بازی کردین...
5 بهمن 1391

پسر باسواد من

عسلم سلام سه چهار روزیه که داریم با همدیگه بَن بن بُن تمرین می‌کنیم. وتوی همین مدت کوتاه شما خوندن حدوداً ده تا کلمه از جمله :« آب، گل، مو، مامان، بابا، دست، پا، توپ،...» رو یاد گرفتی. کلی هم برای این قضیه از خودت علاقه نشون میدی، و تا فرصتی گیر میاری میگی: « مامان بیا با همدیگه بازی کنیم . من میخوام یه چیزی یادت بدم!». دقت کن که شما به من یاد میدی! بعدش میری کارت‌ها رو میاری و با هم بازی می‌کنیم . معمولاً خیلی زود شکل کلمات رو یاد می‌ گیری. ولی خیلی هم با هوش و ناقلایی، وقتی که یه کلمه رو یادت میره یه قیافه‌ی حق به جانب به خودت می‌گیری و میگی: « مامان من بلدم، حالا...
20 آذر 1391

این چند وقتی که نبودیم

رادینم، عشقم این چند وقته کمتر فرصت پیدا کردم که بیام و برات بنویسم. یکی از دلایلش خودتی، چون دوست داری من فقط مال خودت باشم و از هر چیزی باعث بشه من کمتر به تو توجه کنم بدت میاد. مثلاً همین کامپیوتر که شما یا خودت باید باهاش کار کنی یا من نباید بهش نزدیک بشم، چون اون موقع دیگه توجهم بهت کم میشه. بنابراین من فقط وقتی شما خواب هستی می‌تونم به کارهای دیگه بپردازم.آخه وقتی بیداری یا باید با هم بازی کنیم یا نقاشی بکشیم یا اینکه من محکومم به اینکه همراه شما بپربپرهای عموها و جیغ‌جیغ‌های خاله‌های تلویزیون رو تحمل کنم. اگر هم بخوام به کارهای خودم بپردازم اون موقعست که شما میای ومیخوای همه ی کارها رو خودت انجام بدی. مثلاً مو...
23 مهر 1391

اولین سفر به شمال

هفته‌ی گذشته شما برای اولین بار به شمال کشور سفر کردی. ما به همراه خانواده‌ی امید جون به شهر محمودآباد رفتیم. ساعت حدود هفت غروب بود که حرکت کردیم. به‌خاطر اینکه هوا خنک باشه و شما گرمت نشه این ساعت رو انتخاب کردیم. تصمیم خوبی بود ولی فقط یه نکته داشت، اونم اینکه هوا کم‌کم تاریک شد و نتونستیم زیاد از مناظر زیبای جاده استفاده کنیم. و شما هم یه بخشی از راه رو خوابیدی.  شام رو بین راه خوردیم و ساعت حدود یازده شب رسیدیم به ویلا و بعد از خالی کردن وسایل فلاسک چای رو برداشتیم و رفتیم کنار دریا. شما هم به همراه امید به جمع‌آوری صدف و سنگ‌های کنار دریا مشغول شدی. البته چون شب بود و شما هم قبلاً کنار ...
5 شهريور 1391

بهترین هدیه تولد

دو روز پیش تولد من بود . وقتی بابایی از سر کار برگشت همه‌اش اصرار داشت که اگه برای افطار خریدی داریم ، انجامش بده. و من هم چون چیزی لازم نداشتیم گفتم نه چیزی نمیخوایم. اما خودش بهمونه اش رو جور کرد و گفت که دلش حلیم میخواد. بعد هم دوتایی با بابایی رفتین که مثلاً حلیم بخرین.من هم مشغول آماده کردن افطار شدم. وقتی که برگشتین اول بابایی حلیم به دست وارد شد و بعدش یهو من دیدم یه دسته گل ناز که شما باشی با یه دسته گل خوشگل وارد خونه شد و دوید به طرفم و گل رو بهم داد، بوسم کرد و بعدش بهم گفت: "مامان خوشگلم تولدت مبارک!" وای خدای من توی اون لحظه میخواستم از شدت خوشحالی و هیجان بال دربیارم. خیلی بهم مزه داد که تو با اون زبون ش...
20 مرداد 1391

چند نمونه از جملات شما با ترجمه

پسر ماهم امروز میخوام چند نمونه از حرفهات رو با معنی واقعیشون برات اینجا بذارم، تا بدونی که چقدر شیطون بلایی: ـ مامانی تو برو غذا درست کن تا من ظرفارو بشورم. ( ترجمه: مامان لطفاً منو بذار بالای ظرفشویی شیر آبم باز کن تامن حسابی آب‌بازی کنم کاری هم باهام نداشته باش.) ـ مامانی تو برو کتاب بخون تا من امیلامو (منظورت همون ایمیله) چک کنم. (ترجمه: مامان لطفاً مزاحم نشو تا من یه کم کنجکاویم رو روی کامپیوتر تخلیه کنم.)      ـ مامانی تو برو tv تماشاکن تا من یه زنگ به بابایی بزنم. ( ترجمه: مامان لطفاً برو دنبال نخود سیاه تا من یه حالی به این گوشی تلفن بدم.) . . . اصولاً خواسته‌هات رو هم به صورت پیشن...
20 مرداد 1391

پیک‌نیک

گل‌پسر من سلام روز جمعه‌ی گذشته ما با عموحامد و خاله‌شراره و یاس‌زهرا کوچولو برای افطار رفتیم پارک. هوای پارک فوق العاده عالی بود و توی این گرمای تابستون، حسابی خنک بود . کلی به همه و از جمله شما خوش گذشت. آخه یه عالمه سرسره بازی کردی و کیفشو بردی. یاس کوچولو هم خیلی هیجان زده شده بود و معلوم بود که به اونم داره خوش میگذره. وقتی که شما رو در حال بازی میدید هیجان‌زده میشد و میخواست خودشو از توی بغل مامانش پرت کنه بیرون تا بیاد و باهات بازی کنه.اما آخه اون هنوز خیلی کوچولوهه و فعلاً نمی‌تونه از این بازیا بکنه. الهی قربونت برم تو دیگه بزرگ شدی و واسه خودت یه پا مردی . موقع سرسره و الا کلنگ بازی هم...
18 مرداد 1391